شماره ٤٨: دل ارباب تنعم ز نوا مي افتد

دل ارباب تنعم ز نوا مي افتد
جام لبريز چو گردد ز صدا مي افتد
با توکل سفري شو که درين راه، به چاه
هرکه از دست نينداخت عصا مي افتد
مي شود عيب هنر، نفس چو افتاد خسيس
کري و کوري و لنگي به گدا مي افتد
دايم از عيش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا مي افتد
آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
يوسف از چه چو برآيد ز بها مي افتد
دل ازان زلف به دام خط مشکين افتاد
از بلا هرکه گريزد به بلا مي افتد
مي چکد خون ز نواي جرس امروز به خاک
تا ازين قافله ديگر که جدا مي افتد؟
آن غيورم که گر از حق طلبم حاجت خويش
بر زبانم گره از شرم و حيا مي افتد
روي پوشيده ز آيينه ما مي گذرد
آفتابي که فروغش همه جا مي افتد
سرم از مغز تهي گشت، همانا کامروز
بر سرم سايه اقبال هما مي افتد
نيست امروز کسي قابل زنجير جنون
آخر اين سلسله بر گردن ما مي افتد!
از نفس تيره شود آينه صائب هرچند
نيست چون همنفسي دل ز جلا مي افتد