شماره ٤٧: نوبت عقده گشايي چو به ما مي افتد

نوبت عقده گشايي چو به ما مي افتد
گره ناز بر آن بند قبا مي افتد
در حريمي که گل و شمع گريبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ما مي افتد؟
چشم مخمور تو بيماري نازي دارد
که ز نشکستن پرهيز به جا مي افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسيايي که در او آب بقا مي افتد
پرتو حسن تو خورشيد جهان آرايي است
که بغير از دل صائب همه جا مي افتد