شماره ٤٦: قطره بيجگري کز نظر ما افتد

قطره بيجگري کز نظر ما افتد
شور حشري شود و در دل دريا افتد
خون فرهاد سر از خواب عدم بردارد
آتش لاله چو در دامن صحرا افتد
عذر زنداني بي جرم چه خواهد گفتن؟
چشم يعقوب چو بر چشم زليخا افتد
صائب از عمر همين کام تمنا دارد
که ز هند آيد و در خاک نجف وا افتد