شماره ٤٤: آن که از عمر سبکسير وفا مي طلبد

آن که از عمر سبکسير وفا مي طلبد
لنگر از سيل و اقامت ز هوا مي طلبد
هرکه دارد طمع عافيت از آخر عمر
ساده لوحي است که از درد صفا مي طلبد
کشتيي را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا مي طلبد
به گواهان لباسي نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا مي طلبد؟
هوس ديدن رويي است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روي نما مي طلبد
صدف پوچ گران است به دل دريا را
دامن دشت جنون آبله پا مي طلبد
نيست از سايه ديوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما مي طلبد
حرص بي شرم به آداب نمي پردازد
همه چيز از همه کس در همه جا مي طلبد
چشم بر دست فقيرست غني را صائب
شاه پيوسته ز درويش دعا مي طلبد