شماره ٤٣: عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد

عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد
چون قلم نبض به دست همه کس نتوان داد
ناله اي کز سر در دست شنيدن دارد
دل به بيهوده درايان جرس نتوان داد
نيست هر گوش به اسرار حقيقت لايق
طوق زرين به سگ هرزه مرس نتوان داد
از دم باد صبا غنچه پريشان گرديد
دل به افسانه هر سرد نفس نتوان داد
چه کند يوسف اگر تن ندهد در زندان؟
تن به آغوش زليخاي هوس نتوان داد
عقل از دايره بيخبران بيرون است
به خرابات مغان راه عسس نتوان داد
ساقي ميکده قسمت حق مختارست
جام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان داد
تا توان فکر گلوسوز شنيدن صائب
هوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد