شماره ٣٩: صدف گرد يتيمي از رخ گوهر نمي شويد

صدف گرد يتيمي از رخ گوهر نمي شويد
زبيم چشم، روي طفل خود مادر نمي شويد
نشد شيريني گفتار من از شوربختي کم
که بحر تلخرو شيريني از گوهر نمي شويد
نبرد از عيش من شيريني گفتار تلخي را
سخن زنگار طوطي را زبال و پر نمي شويد
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمي شويد
نگردد محو خط سرنوشت از گريه کردنها
که تيغ آبدار از خويشتن جوهر نمي شويد
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجي را از نهاد تيغ، روشنگر نمي شويد
زعصيان چون سيه گرديد دل بر گريه زورآور
که از اشک ندامت هيچ کس بهتر نمي شويد
سفيد از گريه تا ابر سيه گرديد، دانستم
که کس روي سيه را به زچشم تر نمي شويد
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتي رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمي شويد
به رنگ آن عقيق آتشين از آب مي لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمي شويد
مشو خودبين کز اين آيينه با آن تشنه جانيها
به آب خضر دست خويش اسکندر نمي شويد
به اميد چه دل را آب سازد عاشق مسکين؟
که رو در چشمه خورشيد آن کافر نمي شويد
اگر از مد احسان آب دريا بهره اي دارد
چرا گرد يتيمي صائب از گوهر نمي شويد؟