شماره ٣٨: زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمي شويد

زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمي شويد
که سبزي را مي گلرنگ از مينا نمي شويد
نشد شيريني گفتار من از شوربختي کم
که شيريني زگوهر تلخي دريا نمي شويد
وضو ناکرده احرام طواف کعبه مي بندد
خداجويي که دست خويش از دنيا نمي شويد
به زور گريه نتوان يار را يکرنگ خود کردن
دورنگي اشک شبنم از گل رعنا نمي شويد
دل خود را به صد اميد کردم آب، ازين غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سيما نمي شويد
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روي خود زناز آن يار بي پروا نمي شويد
نفس بيهوده سوزد صبح در شبهاي تار من
که از فرعون ظلمت را يد بيضا نمي شويد
نشد از داغ کم سوداي ليلي از سر مجنون
که انجم تيرگي را از دل شبها نمي شويد
وضوي سالک کوتاه بين صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود يکجا نمي شويد