شماره ٣٧: غبار کلفت از دل ساغر سرشار مي شويد

غبار کلفت از دل ساغر سرشار مي شويد
که گرد راه سيل از خود به دريا بار مي شويد
صدف در سينه درياي تلخ از فيض خاموشي
دهان خود به آب گوهر شهوار مي شويد
ز ابروي بخيلان گنج بيرون مي برد تلخي
اگر آب گهر زهر از دهان مار مي شويد
نشست از صفحه دل گريه اميد وصالش را
عرق کي آرزو از سينه بيمار مي شويد؟
ندارد جز ندامت حاصلي صورت پرستيها
به خون خويشتن فرهاد دست از کار مي شويد
نرفت از گريه داغ تيرگي از جبهه بختم
زعنبر کي سياهي آب دريا بار مي شويد؟
در آن گلشن به خون رخسار مي شويم که جوش گل
به شبنم بلبلان را سرخي از منقار مي شويد
که غير از شمع، گرد هستي از پروانه بيکس
درين ظلمت سرا با اشک آتشبار مي شويد؟
اگر شمع مزار من نريزد گريه شادي
که داغ خون من از دامن دلدار مي شويد؟
که مي شويد غبار کلفت از دل عندليبان را؟
در آن گلشن که گل از خون خود رخسار مي شويد
محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن
زروي تيغ، صائب آب کي زنگار مي شويد؟