شماره ٣٠: دل عاشق کجا از ساغر سرشار بگشايد؟

دل عاشق کجا از ساغر سرشار بگشايد؟
به آب خضر لب کي تشنه ديدار بگشايد؟
نگردد از نشاط ظاهري کم کلفت باطن
دل پيکان کجا از خنده سوفار بگشايد؟
اميد دلگشايي داشتم از گريه خونين
ندانستم که چون تر شد گره دشوار بگشايد
علايق مي دواند ريشه آسان در دل سنگين
سليماني محال است از کمر زنار بگشايد
نگردد خانه در بسته مانع ماه کنعان را
به روي پاکدامانان در از ديوار بگشايد
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
مرا از قرب جانان کي دل افگار بگشايد؟
شد از صحرانوردي شورش سوداي من افزون
دل مرکز کجا از گردش پرگار بگشايد؟
گشاد عقده من نيست کار ناخن و دندان
مگر برق اين گره چون ني مرا از کار بگشايد
گشايش نيست در پيشاني اين بوستان پيرا
مگر جوش بهاران اين در گلزار بگشايد
توان در سايه ديوار خواب امن تا کردن
چرا کس در به روي دولت بيدار بگشايد؟
پر از گوهر کند نيسان دهان تشنه جاني را
که مانند صدف سالي دهن يک بار بگشايد
چو درد از کيمياي صبر درمان مي شود صائب
چرا پيش طبيبان کس لب اظهار بگشايد؟