شماره ٢٩: مگر زلف سبکسير تو از جولان بياسايد

مگر زلف سبکسير تو از جولان بياسايد
که از دست کشاکش رشته هاي جان بياسايد
اگرنه بر اميد وصل يوسف طلعتي باشد
به چندين چشم، چون زنجير در زندان بياسايد؟
به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گرديدم
چو تخم آسوده گردد در زمين، دهقان بياسايد
نمکدان بشکند گر شور محشر در گريبانش
نمک پرورده لعل ترا کي جان بياسايد؟
مرا از پاي نافرمان چها بر سر نمي آيد
خوشا پايي که همچون سرو در دامان بياسايد
در آن وادي که محمل پرده سازست از افغان
جرس کي ظرف آن دارد که از افغان بياسايد؟
ميان جسم و جان پيوند محکم مي شود صائب
اگر سيل پريشانگرد در ويران بياسايد