شماره ٢٥: زسوز عشق داغي بر دل افگار مي بايد

زسوز عشق داغي بر دل افگار مي بايد
چراغي بر سر بالين اين بيمار مي بايد
زلعل آبدار او تمنايي که من دارم
مرا در دست صد انگشتر زنهار مي بايد
پريشان دارد از صد رهگذر تسبيح، احوالم
مرا شيرازه اي از رشته زنار مي بايد
به زهر چشم تنها پاس نتوان داشت خوبي را
گل بي خار را شبنم دل بيدار مي بايد
زليخا دامن اميد را بيهوده نگشايد
عبير پيرهن را چشم چون دستار مي بايد
زچشم مست دارد عذرخواهي گر ننوشد مي
همين سابقي ميان ميکشان هشيار مي بايد
چه سود از کارفرمايان ظاهر بي دماغان را؟
که در دل کارفرمايي زذوق کار مي بايد
متاع يوسفي حيف است باشد فرش در زندان
تکلف برطرف، ديوانه در بازار مي بايد
به از اشک ندامت نيست صائب هيچ تسبيحي
ترا گر سبحه اي از بهر استغفار مي بايد