شماره ٢٠: تمنا از دل اهل هوس بيرون نمي آيد

تمنا از دل اهل هوس بيرون نمي آيد
که خامي از شراب نيمرس بيرون نمي آيد
مگر آن روي آتشناک سوزد آرزوها را
که برق از عهده اين خار و خس بيرون نمي آيد
بهم مي پيچد ارباب هوس را آرزومندي
ازين شهد شلاين يک مگس بيرون نمي آيد
عبث مرغ چمن بر آب و آتش مي زند خود را
گل بي شرم از آغوش خس بيرون نمي آيد
نواسنجي که گل چيده است از ذوق گرفتاري
به تکليف بهاران از قفس بيرون نمي آيد
خموشي حجت ناطق بود جانهاي واصل را
که از غواص در دريا نفس بيرون نمي آيد
مرا از کارواني دور افکنده است گمراهي
که از دلبستگي بانگ جرس بيرون نمي آيد
زگير و دار عقل آسوده گردد دل چو روشن شد
که در مهتاب از منزل عسس بيرون نمي آيد
در آن محفل که من صائب تلاش گفتگو دارم
صدا غير از سپند از هيچ کس بيرون نمي آيد