شماره ١٩: زدست خواجه از ابرام زر بيرون نمي آيد

زدست خواجه از ابرام زر بيرون نمي آيد
ازين رگ خون به زخم نيشتر بيرون نمي آيد
چه خاک دلنشين است اين که صحراي عدم دارد
که از دلبستگي ز انجا خبر بيرون مي آيد
فرو رو در سخن تا دامن معني به دست آري
که بي غواصي از دريا گهر بيرون نمي آيد
مگر صحرايي انشا از غبار دل کنم، ورنه
زمين از عهده اين چشم تر بيرون نمي آيد
گريبان پاره سازد سنگ را حسني که شوخ افتد
صدف از عهده پاس گهر بيرون نمي آيد
فراغت دارد از نشو و نما تخمي که مي سوزد
سر سوداييان از زير پر بيرون نمي آيد
نيم بي ظرف تا سازم سياه از آه عالم را
چو داغ لاله آهم از جگر بيرون نمي آيد
نشويي دست تا از اختيار خويشتن صائب
ترا کشتي زدرياي خطر بيرون نمي آيد