شماره ١٧: زمن راز دل صدچاک پوشيدن نمي آيد

زمن راز دل صدچاک پوشيدن نمي آيد
زبوي گل، نفس در سينه دزديدن نمي آيد
اگرچه خار اين بستانم، اما خار ديوارم
زدست کوته من دل خراشيدن نمي آيد
اگر درياي گوهر زير دامن چون حباب آرم
زچشم سير من بر خويش باليدن نمي آيد
زخواب نيستي برجسته ام از شورش هستي
زدست من بغير از چشم ماليدن نمي آيد
فلکها سينه مي دزدند از داغ جنون من
زهر کم ظرف رطل عشق نوشيدن نمي آيد
مرا مست لقا سر در بيابان جهان دادي
ندانستي زمستان غير لغزيدن نمي آيد؟
به هر سروي که پيچم نگسلم پيوند از و هرگز
زمن چون تاک بر هر نخل پيچيده نمي آيد
بشو دست از جهان گر چشم فيض از صبحدم داري
که از دست نگارين شير دوشيدن نمي آيد
به يک نيت تمام عمر مي آرم بسر صائب
به هر نيت زمن چون قرعه غلطيدن نمي آيد