شماره ١٦: به کار سينه صافان ديده روشن نمي آيد

به کار سينه صافان ديده روشن نمي آيد
که نور خانه آيينه از روزن نمي آيد
سرافرازي اگر داري طمع سر در گريبان کش
کز اين دريا برون کس بي فرو رفتن نمي آيد
چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتي؟
چو دل محکم نباشد کاري از جوشن نمي آيد
نمي سازد نگين دان لعل را بي آب از تنگي
به افشردن برون خونم از ان دامن نمي آيد
به حال خود نيارد چرب نرمي بي دماغان را
که اصلاح چراغ کشته از روغن نمي آيد
نگه بي دست و پا مي گردد از روي عرقناکش
زجوش گل تماشايي به اين گلشن نمي آيد
مرا گرد يتيمي جزو تن گشته است چون گوهر
به رفتن گرد بيرون از سراي من نمي آيد
به زور جذبه درياست چون سيلاب سير من
مرا از راه برگرداندن از رهزن نمي آيد
به روي سخت گردد از خسيسان خرده اي حاصل
شرر بيرون زصلب سنگ بي آهن نمي آيد
نگيرد پرده بيگانگي جاي عزيزان را
علاج چشم من از بوي پيراهن نمي آيد
زجمعيت نگردد خرده بيني کم خسيسان را
علاج چشم تنگ مور از خرمن نمي آيد
خطر بسيار دارد راه حق، باريک شو صائب
که موسي بي عصا دروادي ايمن نمي آيد