شماره ١٤: زدل کاري که آيد از لب خندان نمي آيد

زدل کاري که آيد از لب خندان نمي آيد
گشاد تير از سوفار چون پيکان نمي آيد
ندارد اختياري چشم من در محو گرديدن
نظر پوشيدن از آيينه حيران نمي آيد
بر آن رخسار نازک از نگاه تند مي لرزم
که طفل شوخ دست خالي از بستان نمي آيد
نفس در پرده داري صبح مي سوزد، نمي داند
که مستوري زخورشيد سبک جولان نمي آيد
کناري گير اي مژگان زچشم خونفشان من
که با دريا زدن سرپنجه از مرجان نمي آيد
دل غمگين زنقل و جام هيهات است بگشايد
گشاد اين گره از ناخن و دندان نمي آيد
به يک کس دل نبندد دولت هر جايي دنيا
سکندر کامياب از چشمه حيوان نمي آيد
ندارد، هر که دارد پيچ و تابي، وحشت از خلوت
به پاي خود برون زنجير از زندان نمي آيد
مجو آرامش از جان مقدس در تن خاکي
که خودداري زدست گوهر غلطان نمي آيد
اگر روشندلي بر تيره بختي صبر کن صائب
که بيرون از سياهي چشمه حيوان نمي آيد