شماره ١٣: خيال او به تدبير از دل من برنمي آيد

خيال او به تدبير از دل من برنمي آيد
که هرگز خار خار از دل به سوزن برنمي آيد
اگرنه دور باش ناله مرغ چمن باشد
ازين گلزار يک گل پاکدامن برنمي آيد
به همت مي توان زين خاکدان دل را برآوردن
که بي رستم زقعر چاه بيژن برنمي آيد
مکن اي عقل در اصلاح من اوقات خود باطل
که غير از عشق کار ديگر از من برنمي آيد
گذشتم از فلکها تا کشيدم پاي در دامن
که مي گويد که کاري از نشستن برنمي آيد؟
نگردد جامه فانوس نور شمع را مانع
حجاب جسم با دلهاي روشن برنمي آيد
مشو زنهار بهرجان رهين منت عيسي
که خفاش از خجالت روز روشن برنمي آيد
مرا از ميکشان بر لاله صائب رشک مي آيد
که تا مي در قدح دارد زگلشن برنمي آيد