شماره ١٢: مصفا تا نمي گردد، زتن جان بر نمي آيد

مصفا تا نمي گردد، زتن جان بر نمي آيد
نگردد پاک تا يوسف، ز زندان برنمي آيد
گريبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنور از عهده تسخير طوفان برنمي آيد
به راه دشمنان خود کدامين خار مي ريزم؟
که از پيش دو چشمم همچو مژگان برنمي آيد
چو حيرت چشم بندي مي کند ذرات عالم را
چرا از ابر آن خورشيد تابان برنمي آيد؟
حيا چندان که خود را مي کشد در پرده پوشيها
به شوخيهاي آن چاک گريبان برنمي آيد
کدامين شب نمي ريزد زکلکم مصرع رنگين؟
کدامين روز شيري زين نيستان برنمي آيد؟
کشيدم تا قدم از کوي هستي خون عرق کردم
ازين گل پاي خواب آلود آسان برنمي آيد
زچندين آه اگر يک آه اثر دارد غنيمت دان
که دايم ماه مصر از چاه کنعان برنمي آيد
دل گرمي مگر هنگامه افروزي کند، ورنه
به اين بزم خنک خورشيد تابان برنمي آيد
تو تا از پرده شرم و حيا بيرون نمي آيي
نگاه از ديده عاشق به سامان برنمي آيد
مگر جولان او صائب قيامت را عيان سازد
وگرنه هيچ گردي زين نمکدان نمي آيد