شماره ١١: ز مغز من به صهبا خشکي غم برنمي آيد

ز مغز من به صهبا خشکي غم برنمي آيد
رسانم گر به آب اين خاک را، نم برنمي آيد
به خون نتوان ز روي تيغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ريشه غم برنمي آيد
عبث از خواري اخوان شکايت مي کند يوسف
عزيز مصر گرديدن ازين کم برنمي آيد
مگر چون خار و خس در دامن تسليم آويزد
وگرنه موج ازين دريا مسلم برنمي آيد
نمي آيد ز دل بي عشق بيرون قطره اشکي
ز گلشن بي کمند مهر شبنم برنمي آيد
عيار بدگهر از صحبت نيکان نيفزايد
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمي آيد
ازان مغلوب مي گردي که بر خود نيستي غالب
اگر با خود برآيي با تو عالم برنمي آيد
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پيش آمد که از صبح جزا دم برنمي آيد؟