شماره ١٠: ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمي آيد

ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمي آيد
به دود تلخ، اشک از ديده مجمر نمي آيد
مگر ياقوت سيرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سيراب گردانيدن از کوثر نمي آيد
چنان کز زلف او آمد دلم بيرون به ناکامي
به اين نوميدي از ظلمات اسکندر نمي آيد
کمال اهل معني در غريبي مي شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمي آيد
برآيد هر که با خود، برنيايد عالمي با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمي آيد
در افتادگي زن تا ز منزل سر برون آري
که قطع اين ره از مقراض بال و پر نمي آيد
حريم سينه زندان است بر دلهاي سودايي
که چون غلطان شود خودداري از گوهر نمي آيد
به تمکيني به آغوش من بيتاب مي آيي
که مي از شيشه سربسته در ساغر نمي آيد
به تنهايي گرفت آفاق را خورشيد بي انجم
ز اقبال آنچه مي آيد ز صد لشکر نمي آيد
ز خودداري نشد کم گريه بي اختيار من
علاج شورش اين بحر از لنگر نمي آيد
من بيتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمي آيد