شماره ٨: به عشق لاابالي کوه طاقت بر نمي آيد

به عشق لاابالي کوه طاقت بر نمي آيد
علاج شورش اين بحر از لنگر نمي آيد
مگر ياقوت سيرابش به داد ما رسد، ورنه
علاج تشنه ما از لب ساغر نمي آيد
دل گردون نمي سوزد به آه آتشين ما
به دود تلخ، آب از ديده مجمر نمي آيد
به دشواري توان دل از لباس فقر بر کندن
به پاي خود برون از بند ني، شکر نمي آيد
شکوه حسن او مهري به لب زد بيقراران را
که آواز سپند از هيچ مجمر برنمي آيد
به داغ عشق دارد محرم و بيگانه يک نسبت
ازين آتش خليل الله سالم بر نمي آيد
خموشي پيشه کن تا دامن مطلب به دست آري
که بي پاس نفس از بحر گوهر بر نمي آيد
کدامين عنبرين مو مي کند در سينه ام جولان؟
که از درياي دل يک موج بي عنبر نمي آيد
به منزل مي برد قطع تعلق کارواني را
ز رهزن آنچه مي آيد ز صد رهبر نمي آيد
گران گشتم به چشمش بس که رفتم بي طلب سويش
مرا از پاي نافرمان چها بر سر نمي آيد!
چه بگشايد زماه عيد بي همدستي طالع؟
ز صيقل کار بي امداد روشنگر نمي آيد
به گردون جنگ دارد چشم کوته بين، نمي داند
که بي تحريک ساقي باده در ساغر نمي آيد
شکوه عشق هيهات است مغلوب نظر گردد
که کوه قاف عنقا را به زير پر نمي آيد
به آهي خرمن افلاک را بر هم زدم صائب
ز يک دل آنچه مي آيد ز صد لشکر نمي آيد