شماره ٣: نفس از سينه ام از بس به خون آغشته مي آيد

نفس از سينه ام از بس به خون آغشته مي آيد
سخن از لب مرا بيرون چو خون از کشته مي آيد
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داري
که نبض آن گهر در کف ازين سررشته مي آيد
شود صاحب بصيرت هر که پوشد ديده از دنيا
گشاد اين حباب از چشم بر هم هشته مي آيد
بلاي آسمان را از که مي آيد عنا نداري؟
که پرزورست سيلي کز فراز پشته مي آيد
مظفر مي شود هر کس زدنيا روي گردان شد
درين پيکار فتح از لشکر برگشته مي آيد
کدامين شاخ گل دامن کشان زين بزم بيرون شد؟
که بوي گل به مغزم از چراغ کشته مي آيد
کدامين دل زپيچ و تاب گرديده است خون يارب؟
که باد امروز از زلفش به خون آغشته مي آيد
چه نقش تازه اي بر آب زد بيرحميش صائب؟
کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته مي آيد