شماره ٨٠٠: شود پاک از گنه هر کس به کوي عشق مي آيد

شود پاک از گنه هر کس به کوي عشق مي آيد
که آن درياي بي پايان به جوي عشق مي آيد
جز اين درگاه باغ دلگشايي نيست عاشق را
اگرچه بوي خون از خاک کوي عشق مي آيد
مگر بي کوشش اين دولت نصيب ما شود، ورنه
زما افتادگان کي جستجوي عشق مي آيد؟
ز شرم خود بود در پرده بيگانگي عاشق
وگرنه حسن دايم روبروي عشق مي آيد
گزيدم خاکساري تا شوم ايمن، ندانستم
که هر جا هست سنگي بر سبوي عشق مي آيد
برآ از آرزو کان قبله گاه آرزومندان
به دنبال دل بي آرزوي عشق مي آيد
به رنگ خود برآرد سيل را درياي بي پايان
ز بيدردان به گوشم گفتگوي عشق مي آيد
چو آب زندگي مي نوشد و لب تر نمي سازد
اگر تيغ دو عالم بر گلوي عشق مي آيد
به خون خويش آسان نيست دست از آرزو شستن
ز هر ناشسته رويي کي وضوي عشق مي آيد؟
ندانم کيست معشوقم ز حيراني، همين دانم
که از هر ذره خاکم هايهوي عشق مي آيد
اگر چون سرو حسن بيوفا ثابت قدم باشد
چو قمري طوق بيرون از گلوي عشق مي آيد
همين مي خوردن است و گل ز روي گلرخان چيدن
درين ايام از کاري که بوي عشق مي آيد
درين ظلمت سرا گر هست صائب آب حيواني
که سازد زنده دلها را، ز جوي عشق مي آيد