شماره ٧٩٦: دل از مژگان خواب آلود در زنهار مي آيد

دل از مژگان خواب آلود در زنهار مي آيد
بلاي جان بود تيغي که لنگردار مي آيد
ميانجي نيست حاجت نقطه و پرگار وحدت را
سر همت بلندان خود به پاي دار مي آيد
ندارد جنگ با هم شيوه مستوري و مستي
زجوش مي به گوشم بانگ استغفار مي آيد
زقيد صد گره در يک گره مي افکند خود را
کسي کز حلقه تسبيح در زنار مي آيد
تو چون طفلان زوصل گل به ديدن نيستي قانع
وگرنه کار در از رخنه ديوار مي آيد
خلاصي از ملامت نيست سرگرم محبت را
سر خورشيد هر جا رفت بر ديوار مي آيد
محال است اين که داغ لاله رويان در جگر ماند
گل رنگين به سير گوشه دستار مي آيد
نواسنجي که در دل زخم خاري دارد از غيرت
به جاي ناله خون گرمش از منقار مي آيد
سخن را صاف خواهي، لوح دل را صاف کن صائب
که از آيينه طوطي بر سر گفتار مي آيد