شماره ٧٩٥: غم عالم به دل از ديده خونبار مي آيد

غم عالم به دل از ديده خونبار مي آيد
به اين گلشن خزان از رخنه ديوار مي آيد
تسلي در دل آزرده عاشق نمي باشد
ازين ويرانه دايم ناله بيمار مي آيد
به سختيهاي دوران صبر کن اي تشنه راحت
که آب گريه شادي ازين کهسار مي آيد
فشاند آستين بي نيازي چون غناي حق
چه از گفتار مي خيزد، چه از کردار مي آيد؟
پس از مردن به من شد مهربان جانان، ندانستم
زخواب مرگ کار دولت بيدار مي آيد
چراغ گل زبيتابي به شمع صبح مي ماند
کدامين سنگدل يارب به اين گلزار مي آيد؟
در آن وادي که قطع ره به همت مي توان کردن
زپاي خفته کار تيغ لنگردار مي آيد
زحبس پيله، کرم پيله هم آزاد مي گردد
اگر زاهد برون از پرده پندار مي آيد
اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
سخن يکدست مي خيزد، نفس هموار مي آيد