شماره ٧٩٣: مرا از غفلت خود بر سر اين بيداد مي آيد

مرا از غفلت خود بر سر اين بيداد مي آيد
نباشد صيد اگر غافل چه از صياد مي آيد؟
به کوشش نيست دولت، پا به دامان توکل کش
که سرو از خاک بيرون با دل آزاد مي آيد
دل بي صبر خواهد توتيا کرد استخوانش را
به اين تمکين که شيرين بر سر فرهاد مي آيد
چرا بر يکدگر دارند غيرت کشتگان تو؟
رقم يکدست اگر از خامه فولاد مي آيد
دل سخت تو سنگ سرمه مي گردد فغانها را
وگرنه کوه از يک ناله در فرياد مي آيد
اگرچه شاه را روي زمين زير نگين باشد
به درگاه فقيران بهر استمداد مي آيد
مرا از سخت رويي داد گردون توبه خواهش
ز روي سخت کار سيلي استاد مي آيد
ندارد صرفه اي خون ريختن ما بيگناهان را
که خون زخم ما از ديده جلاد مي آيد
چنان شد عام در ايام ما ذوق گرفتاري
که صيد وحشي از دنباله صياد مي آيد
سرآمد نوبت خسرو، نواي بار بد طي شد
هنوز از بيستون آوازه فرهاد مي آيد
کدامين عقده دل باز کرد از زلف مشکينش؟
که ديگر بوي خون از شانه شمشاد مي آيد
از ان معمور مي باشد خرابات مغان صائب
که آنجا هر که غمگين مي رود دلشاد مي آيد