شماره ٧٩٢: گر از نظاره خورشيد در چشم آب مي آيد

گر از نظاره خورشيد در چشم آب مي آيد
زروي لاله رنگش در نظر خوناب مي آيد
در آن محفل که بي آتش سپند از جاي برخيزد
کجا خودداري از پروانه بيتاب مي آيد؟
ندارد صيدي از من صيدگاه عشق لاغرتر
که از قتلم به چشم جوهر تيغ آب مي آيد
مگر شد نرم ياقوت لب او از غبار خط؟
که حرف بوسه از دل بر زبان بيتاب مي آيد
همانا بخت من از نارساييها برون آمد
که بي تکليف در ويرانه ام سيلاب مي آيد
دل آگاه در پيري زغفلت بيش مي لرزد
که وقت صبح اکثر شبروان را خواب مي آيد
چو ماهي گر برآرم پر درين دريا عجب نبود
که هر موجي به چشم وحشتم قلاب مي آيد
چنان نازک شده است از گريه کردن پرده چشمم
که آبم در نظر از پرتو مهتاب مي آيد
نباشد پرده پوشي تير کج را چون کمان صائب
کجا زاهد برون از گوشه محراب مي آيد؟