شماره ٧٩٠: زقيد جسم جانهاي عزيز آسان برون آيد

زقيد جسم جانهاي عزيز آسان برون آيد
به خوابي يوسف بي جرم از زندان برون آيد
نگيرد رنگ دنيا هر که دارد جوهر مردي
که تيغ تيز از درياي خون عريان برون آيد
خط شبرنگ مي آيد برون از لعل سيرابش
به آييني که خضر از چشمه حيوان برون آيد
سيه گرديد از عشق لباسي روزگار من
خوشا روزي که اين شمع از ته دامان برون آيد
بکش تا مي تواني خشم عالمسوز را در دل
کز اين آتش به همواري گل و ريحان برون آيد
لب گورست از بي برگي قسمت لب نانش
دهاني را که در صد سالگي دندان برون آيد
ترا کز خاک برگ خرمي رويد غنيمت دان
که برگ عيش ما از غنچه پيکان برون آيد
نمي گردد به تلخ و شور رنگ جوهر ذاتي
که از دريا نگارين پنجه مرجان برون آيد
اگر اين است انصاف و مروت کارواني را
چه افتاده است يوسف از چه کنعان برون آيد؟
چنان دستي است در مهمان نوازيها مرا صائب
که چون سوفار، پيکان از دلم خندان برون آيد