شماره ٧٨٧: به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آيد؟

به مهر و مه کجا از مغز ما سودا برون آيد؟
مي روشن مگر از مشرق مينا برون آيد
به چشم تنگ، سوزن رشته را هموار مي سازد
سخن باريک گردد تا از ان لبها برون آيد
چسان دزديده بينم روي او، کز شوق ديدارش
شرر ازخانه دربسته خارا برون آيد
زغمخواران مگر غم دست بردارد زدل، ورنه
به پاي خويش هيهات است خار از پا برون آيد
تو از زنگ علايق سينه خود را مصفا کن
که چون شد صبح، خورشيد جهان آرا برون آيد
غباري نيست بر خاطر زغربت جان روشن را
که بينا مي شود گوهر چو از دريا برون آيد
نمي باشد ملالت جغد را از خانه ويران
حريصان را کجا از دل غم دنيا برون آيد؟
ندارد حاصلي جز تيره روزي پرتو منت
که ماه از شرم نور عاريت شبها برون آيد
لب ميگون او هم مي شود شيرين سخن صائب
رگ تلخي اگر از گوهر صهبا برون آيد