شماره ٧٨٤: به همت کشتي تن را شکستم تا چه پيش آيد

به همت کشتي تن را شکستم تا چه پيش آيد
درين درياي بي پايان نشستم تا چه پيش آيد
يکي صد شد زتسبيح ريايي عقده کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پيش آيد
زبيتابي گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پيش آيد
غبار خاطرم چون آسيا افزود از گردش
به دامن پاي خواب آلود بستم تا چه پيش آيد
گرفتار محبت گرچه آزادي نمي بيند
زبندي خانه افلاک جستم تا چه پيش آيد
نشد نقش مرادي جلوه گر زآيينه گردون
پس آيينه زانو نشستم تا چه پيش آيد
چوبي سنگين دلي نتوان ثمر زين بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پيش آيد
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نيک و بد
به فال گوش در دريا نشستم تا چه پيش آيد
به تنگ هوشياري ساختن از من نمي آيد
گهي ديوانه، گاهي نيم مستم تا چه پيش آيد
(فريب کعبه جويان پرده چشم خدابين شد
دل بت را زناداني شکستم تا چه پيش آيد)
نرفت از پيش کاري چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعي را بر پشت بستم تا چه پيش آيد