شماره ٧٨٣: به بي برگي قناعت مي کنم تا نوبهار آيد

به بي برگي قناعت مي کنم تا نوبهار آيد
به زخم خار دارم صبر تا گل در کنار آيد
گلي نشکفت بر رخسارم از ميخانه پردازي
مگر در خون خود غلطم که رنگم برقرار آيد
سرشک تلخ من آن روز نقل انجمن گردد
که يارم با لبي شيرين تر از خواب بهار آيد
به فرصت مي توان خصم سبکسر را ادب کردن
مدارا مي کنم با عقل تا فصل بهار آيد؟
به راه عشق اگر خاري مرا در دامن آويزد
چنان گريم به درد دل که خون از چشم خار آيد
مگر اشک پشيماني به فريادم رسد، ورنه
چه دارم در بساط زندگي تا در شمار آيد؟
نمي آيد به کاري صائب اوراق پريشانم
مگر آن رخنه ديوار را روزي به کار آيد