شماره ٧٨٢: کسي تا کي خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟

کسي تا کي خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟
به دندان گيرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو مي آورم خود را نمي يابم
چه ساعت بود، حيرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
به خون شبنمي هرگز نيالايم سنان خود
خريداران به زير خاک گم کردند چون قارون
بيفشانم اگر گرد کسادي از دکان خود
خرابات است، هر حاجت که مي خواهي تمنا کن
نمي دارند جان اينجا دريغ از ميهمان خود
زمين از سايه شهباز دارد پرنيان در بر
ميا اي مرغ نوپرواز بيرون زآشيان خود
زبيداد خزان ثابت قدم چون خار ديوارم
نمي لرزد دلم چون برگ از بيم خزان خود
اگر در سينه او نيست پنهان گوهر رازي
چرا دريا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟
گل است از آبروي تشنه چشمان عرصه عالم
منه تا مي تواني پا برون از آستان خود
قفس را نخل ايمن مي کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلي در بوستان خود