شماره ٧٨١: تو از نام بلند اي نوجوان بردار کام خود

تو از نام بلند اي نوجوان بردار کام خود
که پيران مي کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفيض راستي از محتسب بر خود نمي لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بيطاقتي خود قاصد پيغام خود گردم
فرامش مي کنم در راه از غيرت پيام خود!
حذر کن از مي سرکش که تاکش با زمين گيري
به چندين دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر اي شعله سرکش
که خونها مي خورم چون لاله از سوداي خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندليبان را؟
چو من از بوي گل چون غنچه مي گيرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب مي ريزد
وگرنه من نمي دارم دريغ از سنگ جام خود
شکاري چون به بخت ما نمي افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازيم دام خود
به شور من ندارد بلبلي اين بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود