شماره ٧٧٩: زسنگ کودکان از پا دل ديوانه ننشيند

زسنگ کودکان از پا دل ديوانه ننشيند
به حرف سخت از جوش خود اين ميخانه ننشيند
نگردد تا تهي از سنگ جيب و دامن طفلان
به دامان بيابان گرد اين ديوانه ننشيند
نسازد خاک خامش آتش ما بيقراران را
مي پرزور ما از جوش در پيمانه ننشيند
زچشم شور، آب زندگاني تلخ مي گردد
همان بهتر که با فرزانگان ديوانه ننشيند
از در آستين پيوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتي بر خاطر پروانه ننشيند
ز آب بحر چون گرد يتيمي بيش مي گردد
غبار خاطري کز گريه مستانه ننشيند
مکن زنهار از خلوت نشيني منع زاهد را
چه سازد صورت ديوار اگر در خانه ننشيند؟
نمي ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در ميخانه ننشيند
زسيلاب بهاران خانه آرايي نمي آيد
دل بيتاب ما در کعبه و بتخانه ننشيند
مهياي سفر شو چون قد از پيري دو تا گردد
ته ديوار مايل مردم فرزانه ننشيند
دل ما بيقراران چون شود آسوده در زلفي
که يک دم بر زمين با پاي چوبين شانه ننشيند
مروت نيست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بيتاب با جانانه ننشيند
برومندي نصيب خاکساران مي شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندي دانه ننشيند