شماره ٧٧٨: زحيرت عاشق از نظاره اغيار گل چيند

زحيرت عاشق از نظاره اغيار گل چيند
که بلبل مست چون شد از در و ديوار گل چيند
به سير باغ و بستان احتياجي نيست عاشق را
که هم از کار خود فرهاد شيرين کار گل چيند
تماشاي رخش در دستها نگذاشت گيرايي
مگر از حسن خود آن آتشين رخسار گل چيند
ز زخم خار بيش از گل نگارين مي شود دستش
به دست رعشه دار آن کس که از گلزار گل چيند
نسيم از جوش گل از دور مي بوسد زمين اينجا
تماشايي مگر از رخنه ديوار گل چيند
شود کارش چو کار کوهکن در ديده ها شيرين
زروي کارفرما هر که وقت کار گل چيند
درين عالم مرا ديوانه اي خونين جگر دارد
که بي پيمانه گردد مست و بي گلزار گل چيند
نه مجنونم که فيض خود دريغ از شهريان دارم
که از ديوانه من کوچه و بازار گل چيند
کسي کان چشم خواب آلود در مد نظر دارد
به اندک فرصتي از دولت بيدار گل چيند
خوش افتاده است از بس عشق پنهانم، نمي خواهم
که از تغيير رنگ من نگاه يار گل چيند
عجب دارم خدا بردارد اين ظلم نمايان را
که بيش از چشم من، آيينه زان رخسار گل چيند
فلک را داغ دارد بي نيازيهاي من صائب
چه سازد باغبان با ديده اي کز خار گل چيند؟