شماره ٧٧٤: حباب و موج را هر کس که از دريا جدا بيند

حباب و موج را هر کس که از دريا جدا بيند
زخط و خال کثرت چهره وحدت کجا بيند؟
شکست از گردش گردون به پاکان مي رسد افزون
که گندم پاک چون گرديد رنج آسيا بيند
نگردد مرگ سنگ راه جوياي سعادت را
که با چشم سفيد اين استخوان راه هما بيند
مدان جان مجرد را يکي با پيکر خاکي
که آزادست مرغي کز قفس خود را جدا بيند
ميان عاقبت بينان علم گردد به بينايي
چو نرگس هر که در جوش بهاران زير پا بيند
قماش اهل دل را چون شناسد کوته انديشي
که گردد روي گردان کعبه را گر بي قبا بيند
سيه باشد جهان در چشم دايم عيبجويي را
که پشت تيره از آيينه، از طاوس پا بيند
عصاکش پير و کورست در سير و سکون دايم
زهي غافل که تقصيرات خود را از قضا بيند
به خون نااميدي دست شويد از گشاد دل
نواسنجي که دست غنچه گل در حنا بيند
زبيرحمي نگردد آب گرد ديده اش صائب
سر خورشيد را آن سنگدل گر زير پا بيند