شماره ٧٧٢: سر شوريده را فکر سرانجامي نمي ماند

سر شوريده را فکر سرانجامي نمي ماند
چو عشق آمد دگر انديشه خامي نمي ماند
همين راهي که از دوري نمايان نيست پايانش
اگر از خود قدم بيرون نهي گامي نمي ماند
چه آسوده است از دل واپسي جان سبکروحش
کسي کز وي درين وحشت سرا نامي نمي ماند
چنين گر آفتاب عشق سازد عام فيض خود
جهان آب و گل را ميوه خامي نمي ماند
اگر بي پرده گردد لذت خونخواري عاشق
خرابات مغان را باده آشامي نمي ماند
زشوخي جلوه او مي برد با خويش دلها را
از ان آهوي وحشي در زمين دامي نمي ماند
چنين پرشور از ان کان ملاحت گر جهان گردد
رگ تلخي درين بستان به بادامي نمي ماند
به جمع مال کوشد خواجه چون زنبور، ازين غافل
که چون شد خانه اش پر، جاي آرامي نمي ماند
چنين خواهد به هم انداخت ساقي گر حريفان را
زسنگ فتنه سالم شيشه و جامي نمي ماند
زترک غنچه خسبي شد پريشان صائب احوالم
چوگل برداشت دست از خويش، اندامي نمي ماند