شماره ٧٧٠: به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمي ماند

به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمي ماند
که خاري گر خلد در دست و پا پنهان نمي ماند
برو اي ساده دل اين پنبه را بر داغ ديگر نه
درين ابر تنک خورشيد ما پنهان نمي ماند
چو آب از لعل و چون رنگ از رخ ياقوت مي تابد
صفاي دست او زير حنا پنهان نمي ماند
دل ما و نگاهت هر دو مي دانند حال هم
که حال آشنا از آشنا پنهان نمي ماند
زدامان شفق گل مي کند هر صبح و هر شامي
چو شمع صبحگاهي خون ما پنهان نمي ماند
تراوش مي کند خون دل از سيماي گفتارم
نسيم مشک در جيب صبا پنهان نمي ماند
کجا ابر تنک خورشيد را آيينه دان گردد؟
صفاي سينه اش زير قبا پنهان نمي ماند
چه لازم وصف شعر آبدار خود کني صائب؟
اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمي ماند