شماره ٧٦٩: سخن پوشيده در لعل لب جانان نمي ماند

سخن پوشيده در لعل لب جانان نمي ماند
اگرچه در عدم باشد سخن پنهان نمي ماند
نپوشد خط مشکين آب و رنگ لعل جانان را
نهان در تيرگي اين چشمه حيوان نمي ماند
به خوابي مي شود آزاد روح از قيد آب و گل
تمام عمر ماه مصر در زندان نمي ماند
شود هر اختري زير فلک در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل بي دندان نمي ماند
بشو دست از دل آسوده در دوران زلف او
که گر اين است چوگان، گوي در ميدان نمي ماند
سخن بر گرد عالم مي دود گر رتبه اي دارد
متاع يوسفي در گوشه دکان نمي ماند
همانا دانه اميد ما را سوخت نوميدي
وگرنه تخم در زير زمين پنهان نمي ماند
کدامين شوخ چشم امروز جا دارد درين گلشن؟
که در کاويدن دل خارش از مژگان نمي ماند
به دلتنگي قناعت کن ثبات عمر اگر خواهي
که چون شد غنچه گل، در بوستان چندان نمي ماند
عبث در پنبه داغ خويش پنهان مي کنم صائب
چراغ شوخ هرگز در ته دامان نمي ماند