شماره ٧٦٨: زدل در سينه غير از آه غم پرور نمي ماند

زدل در سينه غير از آه غم پرور نمي ماند
که جز خاک سيه از عود در مجمر نمي ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشيد قيامت را
لبي دارد که از سرچشمه کوثر نمي ماند
به روز تيره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمي داند که اين شادي دم ديگر نمي ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را يقينم شد
که اقبال جنون در هيچ کاري در نمي ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آيينه روشن شد به روشنگر نمي ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمي ماند
برون آمد چو خورشيد از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمي ماند
تو چندان سعي کن کز دل نيايد بر زبان رازت
زمينا چون برآيد باده در ساغر نمي ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمي ماند