شماره ٧٦٧: زدوزخ گرمي هنگامه صحبت نمي ماند

زدوزخ گرمي هنگامه صحبت نمي ماند
حضور خانه در بسته از جنت نمي ماند
به خواب عافيت از دولت بيدار قانع شو
که خواب امن از بيداري دولت نمي ماند
سبکباري گزين تا از فرو رفتن شوي ايمن
که بر روي زمين قارون زجمعيت نمي ماند
نمي سازد حصاري تنگي جا بيقراران را
که ريگ از جستجو در شيشه ساعت نمي ماند
شود زنگ خجالت شسته زود از چهره پاکان
که بر دامان يوسف گردي از تهمت نمي ماند
به دام دوربيني صيد کن اين برق جولان را
که تا بر خويشتن جنبيده اي فرصت نمي ماند
تهي مغزي که دارد فکر صيد خلق در خلوت
کمند وحدتش از حلقه کثرت نمي ماند
مجولذت زخورد و خواب صائب در کهنسالي
که در پايان عمر از زندگي لذت نمي ماند