شماره ٧٦٣: ز اسباب جهان حسرت به دنيادار مي ماند

ز اسباب جهان حسرت به دنيادار مي ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار مي ماند
به آزادي توانگر شو که در ايام بي برگي
همين سرو و صنوبر سبز در گلزار مي ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستي
که با رطل گران آسمان هشيار مي ماند؟
زخود بيرون شدن را همتي چون سيل مي بايد
که در ريگ روان آن تنک از کار مي ماند
زپرداز دل روشن سيه شد روزگار من
به روشنگر چه از آيينه جز زنگار مي ماند؟
ندارد خودنمايي عاقبت، در گوشه اي بنشين
که گل پژمرده مي گردد چو بر دستار مي ماند
کجا تن پروران را جذبه توفيق دريابد؟
نبيند کهربا کاهي که بر ديوار مي ماند
مده از دست دامان نکويان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبي که در گلزار مي ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار مي ماند
چه بيتاب است جان عاشقان در باز گرديدن
صدا زين بيشتر در دامن کهسار مي ماند
در آن کشور که صائب مشتري کوتاه بين باشد
متاع يوسفي بسيار در بازار مي ماند