شماره ٧٦٠: اگر ته جرعه خود يار بر خاک من افشاند

اگر ته جرعه خود يار بر خاک من افشاند
غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند
مگر بيطاقتيها بال پروازم شود، ورنه
که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟
دماغ گل پريشانتر شود از ناله بلبل
عبير زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند
کسي از رشته سر درگم من آگهي دارد
که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند
به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش
گهر گرد يتيمي را چسان از دامن افشاند؟
اسير عشق را از عشق آزادي نمي باشد
چه امکان دارد ا خود برگ نخل ايمن افشاند؟
زهي خجلت زليخا را که يوسف در حريم او
غبار ديده يعقوب بر پيراهن افشاند
زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب
که موج نبض من در راه عيسي سوزن افشاند