شماره ٧٥٩: زگرمي خون من جوهر به تيغ او بسوزاند

زگرمي خون من جوهر به تيغ او بسوزاند
فروغ لاله من آب را در جو بسوزاند
دل آن طالع کجا دارد کز آن رخسار گل چيند؟
مگر دلهاي شب داغي به ياد او بسوزاند
ميسر نيست از دنيا گذشتن هر سبکرو را
که اين صحرا نفس در سينه آهو بسوزاند
به تيغ خويش رحمي کن نداري رحم اگر برمن
که جوهر را زگرمي خون من چون مو بسوزاند
به داغ نااميدي خرمن خورشيد مي سوزد
کجا مشت خس و خار مرا آن رو بسوزاند؟
نگردد آب از سنگين دلي در حلقه چشمش
دو عالم را اگر برق نگاه او بسوزاند
پس از مردن به خاک من گل افشاندن به آن ماند
که با صندل عزيز خويش را هندو بسوزاند
زدود عنبرينش بوي ريحان بهشت آيد
سپندي را که صائب آتش آن رو بسوزاند