شماره ٧٥٨: زنقش آرزو دل پاک گرديدن نمي داند

زنقش آرزو دل پاک گرديدن نمي داند
امل هر جا بساطي چيد بر چيدن نمي داند
تن آساني دل بيدار را از حق کند غافل
که تا ساکن نگردد پاي، خوابيدن نمي داند
غرض از ديده بيناست فرق بيش و کم از هم
چه حاصل از ترازويي که سنجيدن نمي داند؟
گهر سرمايه نخوت نگردد سير چشمان را
حباب ما زقرب بحر باليدن نمي داند
مکن ز افسانه خواني تلخ بر خود خواب شيرين را
که چشم ما به شکر خواب چسبيدن نمي داند
نمي آيد بهم دست زرافشان اهل همت را
گل خورشيد تابان غنچه گرديدن نمي داند
منه زآسودگي تهمت به دل، کزناتوانيها
به روي بستر اين بيمار غلطيدن نمي داند
مپرس احوال دنياي خراب از آخرت جويان
که سيل از شوق دريا پيش پا ديدن نمي داند
قساوت پرده بينايي دل مي شود صائب
که چشم آيينه بي زنگار پوشيدن نمي داند