شماره ٧٥٧: دل ديوانه من دوست از دشمن نمي داند

دل ديوانه من دوست از دشمن نمي داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمي داند
غريبي و وطن يکسان بود دلهاي حيران را
قفس را عندليب مست از گلشن نمي داند
نمي افتد به فکر سينه چون دل گشت هر جايي
ز آهو چون جدا شد نافه پيوستن نمي داند
زشکر درد و داغ عشق يک دم نيستم غافل
که قدر عافيت را هيچ کس چون من نمي داند
زآتش دور مي گردد از ان دايم سپند من
که آيين نشست و خاست در گلخن نمي داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمي داند
غبار خط به آب تيغ هيهات است بنشيند
برات آسماني باز گرديدن نمي داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بيدردان
که هر ناديده قدر بوي پيراهن نمي داند