شماره ٧٥٦: چه شد گر خصم بداختر بهاي من نمي داند؟

چه شد گر خصم بداختر بهاي من نمي داند؟
کمال عيسوي را ديده سوزن نمي داند
مگو واعظ حديث دوزخ و جنت به اهل دل
که سرگرم محبت گلشن از گلخن نمي داند
تو بي پروا زبان خلق را کوتاه کن از خود
وگرنه آه مظلومان ره روزن نمي داند
زکافر نعمتي دل شکوه از داغ و جنون دارد
که بلبل قدر گل تا هست در گلشن نمي داند
دل بيدار را خواب اجل بيدارتر سازد
چراغ ما زدامان کفن مردن نمي داند
مشو از قتل ما ايمن که چون فرهاد خون ما
نخواباند به خون تا خصم را، خفتن نمي داند
سرآدم گشته ام چون سرمه در علم نظر بازي
زبان چشم خوبان را کسي چون من نمي داند
توان کردن به ابرام از نکويان کام دل حاصل
دم اين تيغ بي زنهار، برگشتن نمي داند
نداري رحم اگر بر غير، برخود رحم کن صائب
که آتش گرم چون شد دوست از دشمن نمي داند