شماره ٧٥٥: بهار عارض او را به سامان کس نمي داند

بهار عارض او را به سامان کس نمي داند
بغير از رنگ و بويي زين گلستان کس نمي داند
خدا داند چها در پيرهن دارد نگار من
ره باغ ارم را جز سليمان کس نمي داند
قياسي مي کنند اين ساده لوحان از يد بيضا
قماش ساعد سيمين جانان کس نمي داند
تماشاي تو دارد بي نياز از سير عالم را
در ايام تو راه باغ و بستان کس نمي داند
چه جاي لاله رخساران، که در عهد حجاب تو
گل نشکفته را هم پاکدامان کس نمي داند
بود در پرده شب عيشها شب زنده داران را
حضور دل در آن زلف پريشان کس نمي داند
بغير از چشم بيمارش که دارد گوشه دردي
ز اهل ديد، قدر دردمندان کس نمي داند
زبان طوطي نوحرف را آيينه مي فهمد
عيار خط بغير از چشم حيران کس نمي داند
زبان نبض را دست مسيحا خوب مي يابد
رگ جان سخن را جز سخندان کس نمي داند
دل خون گشته خود را سراغ از عشق مي گيرم
که جز خورشيد جاي لعل در کان کس نمي داند
زشاهان سخن رس رتبه افکار صائب را
بغير از شاه والاجاه ايران کس نمي داند
به سيم قلب نستانند خوبان دل زما صائب
درين کشور بهاي ماه کنعان کس نمي داند