شماره ٧٥٤: چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمي داند؟

چه شد قدر مرا گر چرخ دون پرور نمي داند؟
صدف از ساده لوحي قيمت گوهر نمي داند
به حاجت حسن هر چيزي شود ظاهر، که آيينه
نگردد تا سيه دل قدر خاکستر نمي داند
در اقليم تصور نيست از شه تا گدا فرقي
جنون موي سر خود را کم از افسر نمي داند
گل هشيار مغزيهاست فرق نيک و بد از هم
لب شمشير را مست از لب ساغر نمي داند
دورنگي در بهارستان يکتايي نمي باشد
خزف خود را درين عالم کم از گوهر نمي داند
امل با تلخ و شيرين فکر جنگ و آشتي دارد
مذاق قانع ما حنظل از شکر نمي داند
به درمان دل بيتاب درمانده است مژگانش
زبان اين رگ پيچيده را نشتر نمي داند
در آغوش صدف زان قطره گوهر مي شود صائب
که در قطع ره مقصود پا از سر نمي داند