شماره ٧٥٣: زبي پروايي آن بيدرد قدر ما نمي داند

زبي پروايي آن بيدرد قدر ما نمي داند
زخوبي شيوه اي جز ناز و استغنا نمي داند
زپيچ و تاب خط خواهد سراپا چشم حسرت شد
بررويي که قدر ديده بينا نمي داند
به زنگار خط مشکين سزاوارست رخساري
که چون آيينه قدر طوطي گويا نمي داند
بکش امروز اگر خواهي به فردا وعده ام دادن
که بيتاب محبت مهلت فردا نمي داند
زدندان ندامت پشت دستي مي جهد سالم
که داماني بغير از دامن شبها نمي داند
چنان عام است احسان محيط بيکران او
که خود را قطره ناقص کم از دريا نمي داند
به کوري مي شود نقد حياتش خرج آب و گل
گرانجاني که راه عالم بالا نمي داند
جدايي از گرانجانان دنيا لذتي دارد
که کوه قاف را بر خود گران عنقا نمي داند
مگر بي روزني تاريک سازد خانه دل را
وگرنه پرتو خورشيد استغنا نمي داند
چنان بي پرده شد سوداي عالمگير ما صائب
که مجنون را کسي در عهد ما رسوا نمي داند